رکسانارکسانا، تا این لحظه: 18 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

دختر طلا...پسربلا

حسام جون

اینم عکسای پسرخالمه/الان 4ماه و3روزشه/راستی 3روزازدخترعمه جونم آنیسابزرگتره/نوه چهارم خانوادست/خیلی شیرینه ماهم خیلی دوسش داریم...... تواین عکس حسام کوچولو اومده خونه ماجای داداش امیرمحمدم خیلی خالیه...... اینم امیرمحمدیه که گفتم/ابجی قربونش بره...این اقاهم نوه سوم خانوادست....   رکسانا / پارسا / امیرمحمد / حسام ...
15 بهمن 1392

خاطره برفی

ا لان دوروزه که خیلی برف میادالبته بعدچندسال/اینطوری که باباجون ومامان جونم میگن/نمیدونیدچه لذتی داره /همه جاسفیدشده همه جاقشنگ شده/یه حسی داره که ادم نمیتونه بیانش کنه/خیلی خیلی زیباست.......منوداداشم امروزخیلی برف بازی کردیم جاتون خیلی خالی بود.................بااینکه سردبود ولی بخاطر زیباییش قابل تحمل بود............. ...
12 بهمن 1392

ازطرف مامانی وبابایی

مثل بارون باصفایین.مثل برف سفیدوماهین.چه بخواهین چه نخوااهین شماعزیزدل مایین.....................اگرباشماباشیم ونباشیم/اگرپیش شماباشیم ونباشیم/اگرمال شماباشیم ونباشیم/به اندازه لحظه های بودن ونبودن دوستون داریم...............همان اندازه که ستاره هست اگه ماه بود بازم این اسمون بدون شما سیاه بود................اگه مثل اشک تو چشمامون باشین قول میدیم واسه موندنتون تااخر عمرگریه نکنیم..........................خیلی خیلی خیلی خیلی دوستون داریم/شماها امیدزندگی مایید/بدون شما زندگی پوچه/عاشقونه/مخلصونه/مادرانه/پدرانه/دریایی/زمینی/هوایی/خلاصه خیلی دوستون داریم. امروز رفتم براتون یه ساعت بخرم ولی هرچی گشتم هیچ ساعتی به قشنگی اون ساعتی که شماه...
10 بهمن 1392

تفریح

منو داداشم موداداش ماهان راستی معرفیش نکردم پسرعمه ماست.تورودخونه بسیارزیبایی توساری روستای اسمشو فراموش کردم .......بیخیال.ولی خیلی جای دبشیه جای همتون خالی بود. ا   ببخشیداین چندتاعکسا زیادواضح نیست.یکیش که خودمم.یکیشم داداشیمه.ولی اون اقای خوشتیپ که من رو زانوهاش نشستم اقاجونمه.اره بابای باباجونم.خیلی دوسش دارم.اقاجوووووووووون خیلللللللللللللی دوسسسسسسسست داریم. ...
10 بهمن 1392

خاطره

داداشی جونم/خیلی دوست دارم/باتوزندگی خیلی شیرینتره/ وقتی توهستی روزامون قشنگتره/وقتی تو هستی خنده هامون بیشتره/وقتی هستی خاطرات بچگیمون بیشتره/وقتی هستی شیتونیامون بیشتره/وقتی هستی گریه هامون خیلی خیلی کمتره/وقتی هستی مهربونی بیشتره/وقتی هستی زندگی برای هممون من وباباجون ومامان جون وحتی خودت خیلی خیلی شیرینه ............همیشه توقلب منی. . امروز 10صبح روزپنجشنبست/باباجون رفته سرکارومن ومامان جون وداداش جونم خونه ایم/اقاپارسا مشغول نقاشی کردنه مامان هم مشغول انجام دادن کارخونست/امروزم یکی از روزای خداست/هرکاری میکنم که عکسای دونفری خودم وداداشمو بزارم اثلا اپلود نمیشه.اعصابم بهم ریخته /راستی قراره فردا که تعطیله مامان اتاقمونو ...
10 بهمن 1392

دخمل ماانیسا

ا انیسا بااین سن کمش خیلی تلاش میکنه که سینه خیزبره.قربونش برم.دخمل ما اخرین نوه خانوادست.یکی یکدونه مامان جون وباباجونش.....دلم ...
6 بهمن 1392

خاطره شب تولدم.3بهمن

میدونم که یکمی دیر شده برای نوشتن خاطره شب جشن تولدم.ولی بازم شیرینه..باباجونم وقتی زنگ زدو بهم تبریک گفت بعدش به مامان گفت که برای شام مهمون داریم.مامان سریع وسایل شام روحاضرکرد.چندساعت بعدهم بابایی اومدخونه.دستشون دردنکنه برام یه کیک خریده بود.مامان شام ودرست کردوهواهم دیگه تاریک شده بود.یواش یواش همه اومدن.عزیزم-اقاجونم-عمه بزرگ-عمه کوچیک-عموجونم-شوهرعمه هام-بازم عزیزواقاجونم-خاله محدثه وشوهرخاله-انیسا طلا-حسام بلا-داداش ماهان-ولی جای دایی جونم وزنداییم-خاله حدیث وامیرمحمد-زن عمو وشبنم.خیلی خیلی خالی بود.خلاصه بعدازخوردن شام عمه کوچیک گفت اهنگ بزاریم.راستی خاله محدثه که اومددستش درد نکنه یه کیکم خریده بود.داداش پارسایه کوچولوناراحت بود....
5 بهمن 1392

پنجشنبه-3بهمن-تولدم مبارک

امروزتولدمه.خیلی خیلی خوشحالم.چون یه سال بزرگتر شدم.امروزوقتی صبح ازخواب پاشودم به مامانم گفتم که امروز روز خوبی برام.برعکس روزای دیگه امروز هوا خیلی خوبه افتاب دراومده.ومنو داداشم صبحانمونو خوردیم ومی خوایم بریم تو حیاط بازی کنیم.امروزدایی جونم قبل ازاینکه بره پادگان زنگ زده وبهم تبریک گفته.خیلی خوشحالم ونمیدونم چطوری بیانش کنم.مامان جونم بهم گفت که امروز روزشماست وهر طوری که می خوای ازش لذت ببر.یه سال بزرگتر شدن خیلی حس خوبیه.احساس میکنم یه طور دیگه ای شدم.باباجونم چون صبح من خواب بودم چیزی بهم نگفت ولی یکی دوساعت بعد از اداره تماس گرفت وبهم تبریک گفت خیلی خوشحال شدم وازشون تشکر کردم.خدایا میشه این یه سالم زودتربره ومن بزرگتر بشم.... ...
3 بهمن 1392